بیابان های تاریک را دوستم دارم
آن جا که در دل شب رعد می غرد و آسمان با تمام وجودش بغضش را می شکند و سیلاب راه می اندازد، های های گریه می کند برای بیابان تهی، های های گریه می کند برای سیاهی، های های گریه می کند برای غصه هایش که جز بیابان تهی و سیاهی محرم رازش نیست و توانایی شنود و دیدن گریه اش را ندارد
نمی تواند زیر نور خورشید گریه کند شرمش می شود از محبتش، شرمش می شود راز دل را که جز خدا لیاقت شنودش را ندارد و خود گفته خموش باش ای بنده ی من به جز بیابان تهی به کسی گوید
بیابان هم محرم است لیاقت ندارد ولی صحنه هایی را دیده که تاب دیدن گریه ی آسمان را دارد، باید ببیند تا بتواند در معشر قیامت زبان به گفتن بگشاید.
دلم بارانی ست روزگاری بی بال و پر بوده و آسوده با خود می گفت اسباب رفتن ندارم خود می داند که در دلم غوغایی است ولی غوغا بس نبود بال و پرش دادند
بال و پر را که گرفت گفتند پرواز کن ، گرد و خاکی کرد و پرید ولی پریدن بس نبود
حال پروانه بی بال ما نه تنها بال دارد بلکه بال زدن را هم آموخته ولی آتش را گم کرده است می داند که در همین نزدیکی است گرمای وجودش را حس می کند ولی . . .
کردگارا بین دو راهی است یا می خواهد با دستان خودش یکی یکی بال هایش را پاره کند و باز بی بال از دور تنها نظاره گر باشد ولی مطمئن شود که همیشه آن را می بیند و یا حیران و سرگردان به امید روزی که آن را می بیند در تکاپو باشد و تلاش
کردگارا راه یکی است ولی بی راهه زیاد است و یافتن شاه راه در آسانی خود بسی دشوار است خودت راهنمایش باش پروانه ی بی بال ما کودک است.