تفسیر محبت

سنگ نوشته

تفسیر محبت

سنگ نوشته

مشخصات بلاگ

الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

استادی

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تاریخ ۱۴۰۱/۰۱/۰۱ مغزم سر آرامگاه حاج قاسم

فقط و فقط استادی را

لعن و نفرین می کرد...

اون موقع استادی را نمی‌شناختم..

در همین حد که مجبور کرد جولای داور شود...

 

الان هم نمی شناسم...

ولی اینکه در آن مکان مقدس..

خودآگاه مغزم لعن و نفرین استادی باشد جالب بود...

 

یاوری در حد در و دیوار خانه است...

اصلا انسان نیست‌‌....

 

گاهی دشمن با تانک از روی جنازه انسان ها رد می شود..

مسخره است که انتظار داشته باشیم...

نفس تنگی داشته باشیم...

و از دشمن انتظار نفس...

 

دشمنی که با تانک از روی جنازه رد می شود..

این ها انسان نیستند..

این ها حیوان اند...

 

هنوز بعد از سی سال زندگی...

حتی یک پزشک انسان سراغ ندارم...

 

همه یا تاجر اند یا ....

 

انسان نیستند...

من پزشک بودم به گونه دیگری رفتار می کردم...

من استاد بودن به گونه دیگری رفتار می کردم...

 

من دانشجو بودم...

همین گونه رفتار می کردم...

 

آخر یک پیامک این قدر سخت است....

 

خدا با این ها همین گونه ای رفتار کنند ..

که این ها یا مردم رفتار می کنند..

 

اولیک کل انعام بل هم اضل...

 

می دانم برای یاوری شأن و اجتماع و شهرت و آبروی اش..

از جان انسان هم مهم تر است...

 

نگران شأن خودش است...

برای همین با من مقاله نمی دهد...

 

روزی که علاقه‌مندان رفتم...

رو به روی ام نشسته بود و زار می زد که به خاطر اینکه معاون امور بانوان نشده و شایعه پشت اش پخش کرده اند که عرفان هندو رفته و غیره ناراحت بود...

 

به ایشان همان روز دلیل اش را گفتم...

گفتم خودت را فروخته ای...

سر کلاس می گویی دوست پسر آمریکایی داری...

 

آن روز شأن اش را می دانستم...

نباید شأن خودم را پایین می آوردم و اعتماد می کردم و به استادی می پذیرفتم اش...

 

تا امروز روزگار ام این نباشد ...

 

ولی من با خودم حاضرم هزار بار مقاله بدهم..

چون مقاله دادن با خودم شأن ام را بالا می‌برد..

 

من حاضر نیستم نفس کسی را بگیرم...

حاضر نیستم جلوی راه خدا سد ایجاد کنم...

 

من انسان تر از یاوری ام...

در همین حد که وقتی می گویند مگر تو کی هستی...

 

یادم نرفته که انسان ام...

آن اکرمکم عند الله اتقی کم...

هر فردی که انسانی را زنده کند همه را زنده کرده....

 

و من این قدر اهل گذشتم ...

که خیلی ها را زنده کردم...

 

در پی وصل ام...

نه در پی قطع و طلاق....

 

به من بود ...

دنیا پر از وصل بود...

 

مگر اینکه فردی این قدر حیوان باشد...

که موج دریا آن را به گوشه ای دور دست پرت کند....

 

که در این صورت من هم همراهی می کنم...

 

ولی شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام جالب است...

هر وقت سلام می دهم و زیارت می کنم..

از طرف ایشان هم سلام می کنم...

 

کلا انگار روح شأن بر روح ام احاطه دارد....

 

کلا روح موجود جالبی است...

 

مغزم بسیار دشمن است...

روح ام بسیار دوست...

 

مانده ام مابین مغزم و روح ام...

ذهن موجود جالبی است...

 

مثل ساحل می ماند...

که موج دریا راحت آن را پاک می کند...

 

تازگی ها این گونه شده...

یعنی حافظه ندارم...

 

دلیل آلزایمر و زوال عقل و غیره را همه را با هم یک جا فهمیدم...

شده ام یک متخصص مغز و اعصاب....

 

جالب است ....

قرص ها باید خواب آور باشند...

 

خواب شب من را گرفته اند...

شب بیدارم و روز خواب....

 

امروز داشتم کتابی انگلیسی در مورد معادلات ساختار یافته می خواندم...

و دانش پزشکی...

خیلی زیبا بود..

کلا تز دکترای ام خیلی زیباست...

 

واقعا دوست اش دارم...

ولی مغزم.....

 

متاسفانه کتاب که می خوانم...

کاملا خواب می رود...

 

یعنی کرخ شدن اش را درک می کنم..

دست و پای ام هم خواب می رود..

 

جالب است که یکپارچه سمت راست یک بار دیگر سمت چپ..

گاهی دو پا گاهی دست...

 

ولی الحمدلله لوح ذهن قابل دسترسی شده...

و می توان کتاب خواند...

 

قبلاً مثل همان ساحل امکان خواندن نبود...

ولی الان خواندن با نفس تنگی و کرخ شدن مغز..

 

انگاری وقتی آدم عمیقا مطالعه می کند...

روح از کالبد جسم مهاجرت می کند...

 

و وقتی بر می گردد. می بیند همه خواب اند : دی..

 

من عاشق نوشتن ام...

عاشق داستان نویسی و فیلم نامه نویسی و غیره...

 

اگر رشته هنر رفته بودم..

احتمالا نویسنده و کارگردان خوبی می شدم..

 

ولی بعضی وقت ها یادم می رود که انسان ها و محیط اطراف شوخی پذیر و همراه نیستند... یک دفعه صحنه جدی می شود..

 

همیشه برای نویسندگی ام جای خالی اطمینان باقی می گذارم...

مثلا از استادم شکایت می کنم..

گفتند چرا..

می گویم بازخورد محیط را می خواهم ببینم که چقدر توجه می کنند یا چقدر بها می دهند...

 

گاهی هم صحنه از دست ام و کنترل ام خارج می شود..

مثل بازی با یک بنده خدایی...

که از دست اش دادم :دی...

 

این جاست که آدم می فهمد...

خدا رب است...

 

و فرمان ماشین تا حدی دست ماست...

و نمی توان مثل hunger game  انسان ها را تحت کنترل در آورد و بازی کرد..

 

 

انسان ام آرزوست...

 

من اگر فرزند داشتم...

احتمالا از دست ام روانی می شدند...

چون مثل موش آزمایشگاهی به آن ها نگاه می کردم...

 

البته نه...

چون مهربان بودم و حکیم...

و احتمالا در کودک با زبان کهولت سن برخورد می کردند...

 

مثل حضرت عیسی علیه السلام..

 

کودکان حکیم و نابغه و عارف را دوست دارم مثل ملاصدرا...

 

دلم می خواهد از جنس آدم های باشم که شراب مردم را سرکه می کنند ..

نه سرکه مردم را شراب...

 

انسان ها را با کرامت و ادب تربیت می کنند...

نه با جریمه و تحریم و تهدید...

 

رفتار اول با انسان است...

رفتار دوم با جانور..

 

من عاشق حاج آقا مجتبی تهرانی ام...

ایشان هم ما را در نماز و تشییع جنازه شان دعوت کرده بودند...

 

اگر یادم باشد یک اربعین...

چون بعد از تشییع جنازه در مدرسه شهید مطهری...

رفتیم دیدار حضرت آقا....

 

کلا من با شهید مطهری خاطره زیاد دارم..

مثل مسیح کردستان با بچه های حلقه شهید مطهری...

 

 

یاحق 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۱۸
معرفت جو