قصه ای از حج
بسم الله
هان ای عزیز دل
باز هم می خواهم برایت قصه بگویم
ولی این بار قصه، قصه دیگری است . . .
قصه، قصه سر است . . .
آری سر . . .
سری که شمشیر برایش از ماهیت افتاد تا از بدن جدا نشود . . .
سری که شمشیر بر فرقش زد تا جان رستگار شود . . .
و سری که این بار شمشیر کامل از تن جدایش کرد و بر سر نیزه اش برد تا جان و تن هر دو با هم رستگار شوند. . . .
آری داستان، داستان سر است. . .
سری که تعظیم در برابر یار و خواست و رضای او را خوب می دانست. . . .
سری که با عقل، اختیار و عشق رکوع می کرد و سجود . . .
سری که همواره جوابش بلی بود به عهد نخست . . .
و در آخر با خونش پای عهد نامه را مهر کرد. . . .
عهدنامه الست ربکم را می گویم . . .
سری که هر بار در مقابل خالق هستی خم شد تا در برابر شیطان رانده شده خم نشود . . . .
و به جای اثر انگشت اثری گذاشت که هیچ کس را یارای چنین اثر گذاشتنی نبود . . .
او خودش را به ضمانت گذاشت . . . .
نمی دانم شاید هم قصه قصه نترسیدن بود . . . .
آخر خدا نمی خواست ابراهیمش (علیه السلام) بترسد،
اسماعلیش (علیه السلام) بترسد . . .
محمد (صل الله علیه و آله) و خاندانش بترسند . . . .
آخر، حضرت موسی (علیه السلام) به اندازه کافی ترسیده بود . . .
شاید خدا به ابراهیم (علیه السلام) می خواست با زبان بی زبانی بگوید
که روزگاری نزدیک
سری شکاف می خورد . . .
و سری از تن جدا می شود. . . .
شاید همه ی این ها فضاسازی بود. . . .
برای اینکه عالم یکدفعه پذیرای سر ماه نباشد . . .
و یکدفعه قالب تهی نکند . . .
آخر دل عالم نازک تر از دیدن این صحنه هاست . . .
حج برای خود قصه هایی دارد
قصه هایی بی پایان
ولی همه آن ها یک قصه است
قصه کعبه و راز تغییر قبله . . . .
آخر خدا تنها به یک اسلام راضی می شود . . .
اسلامی که دردانه کعبه در کعبه نشیند . . . .
اسلامی که هیچ سری را نشکافد . . .
و هیچ سری را از تن جدا نکند . . .
به خصوص سر ماه را . . . .
در پناه حق